از شمارۀ

خیال

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

خیال، نارنج خوش‌بوی گندیده

نویسنده: متین خامسی تهرانی

زمان مطالعه:8 دقیقه

خیال، نارنج خوش‌بوی گندیده

خیال، نارنج خوش‌بوی گندیده

من باور دارم تو در گوشه‌ی خیال نفس می‌کشی اما، نه صدا و نه حضوری از تو در این دنیای واقعی حس نمی‌شود. کاش همه نظاره‌گر این پرده‌ی خیال من بودند تا به وجودیت تو شک نکنند. خیال سرزمینی برای من ساخته است که حاضر به ترک آن نیستم. اینجا روزها با عطر گل‌های یاس و نان تازه شروع و شب با عطر شب‌بوهای باغچه‌ی امیدمان در کنار هم پایان می‌گیرد. تمام این‌ جهان را برای از یاد نبردن نام تو ساختم تا کنار هم زندگی کنیم. اما تمام این دنیا یک خیال واهی است، که دنیای واقعی مرا بلعیده و بینایی را از من گرفته.

هیچ‌گاه درک نکردم «خیال» چیست. در حالی که این محبت منحوس تمام زندگی مرا به ورطه‌ی نابودی کشیده است. خیال، آغوش گرمی برای فرار از واقعیت تلخ است. تلخی همچون بادامِ تلخ آجیلِ مهمانی عید که کشنده نیست اما، حس چشایی تو را می‌گیرد تا هیچ شیرینی را حس نکنی. خیال آن میوه‌ی شیرین است که هیچ‌گاه گندیده نمی‌شود مگر با دست خود آن را بشکافی و رها کنی.

یادِ خیالِ تو را در لابه‌لای نوشته‌های روزانه که حتی یکی از آن‌ها قابل درک نیست دفن کرده بودم. بادی میان این همه خاطره وزید و حالا خیال فراموش‌شده‌ات در پیش چشم‌هایم عریان گشت. حالا من بی‌دفاع تر از همیشه در برابر جنگی باطل با فراموشی خیال تو شدم؛ جنگی که هیچ پایانی ندارد جز مرگ نگارنده.

زندگی ما لبریز از خیال و یادهای شیرین است. یادی بیشتر در ذهن ما نقش می‌بندد که رنگ و بویی تکرار‌نشدنی داشته باشد. تو برای من همان درخت مقدس انجیرِ معابد هستی که در کویر خشک خیال من بهشتی به پا کردی. حال خیال تو همه‌جا ریشه دوانده و هیچ کشتزاری‌ برای خیالی دیگر ندارم. هرچند ریشه‌های تو مقدس است اما جانی برای حمل سنگینی ریشه‌های خیالت ندارم. باید یاد تو، و روح خودم را در جایی رها کنم تا آنجا با هم ریشه بدوانیم. می‌دانم از یاد بردن خیال تو گریبان‌گیر من خواهد شد، بار این خیالی را قصد وضع حمل ندارد، چه‌کنم؟ چاره چیست؟ چاره سفر است.

همیشه دلت می‌خواست که نوای سه‌تار لاجون مرا بالای همان صخره‌‌ی معروف که دوست داشتی باهم سفر کنیم بشنوی، به خاطر داری؟ حال باید این ساز لاجون که نوایی جز غمِ خیال را ندارد کوکِ سفر کنم. سازی که نواختن را فراموش کرده بود، حالا کوک سفر شده تا شاهد فراموش کردن خیالِ شیرینی باشد که روزی برای آن نواخته بود. نت به نت وسایلِ سفر در میزان‌های لنگ خیال می‌نشینند و فرود آن را، تنها تکه‌ای باقی‌مانده از تو تکمیل می‌کند و آماده‌ی حرکت می‌شویم.

آخرین تکه‌ی واقعیت وجودی تو را به دست می‌گیرم. یاد تو پر‌رنگ‌تر از همیشه در چشمان من جانی تازه می‌گیرد. همیشه تانگوی دلفین‌های دریا را دوست داشتی؛ باید تو را درجایی رها کنم که دلفین‌های بازیگوش دریا هر روز به تو سر بزنند. مقصد مشخص شده و حالا دلیلی بر ماندن در این سرزمین نمی‌بینم. این سفر برای توست. برای خیال شیرین تو که حاضر به فراموشی نیستم و باید فراموش شود.

باید از سرزمین مادری که هیچ تعلقی به آن ندارم خداحافظی کرده و راهی سفر شوم. خیال تو را به گردنم می‌اندازم. حالا تو در کنار من هستی برای شروع مسیری که انتهای آن چیزی جز جدایی در انتظار ما نیست.

سفر، همیشه قبل از سپیده‌دم، زمانی که آسمان بین تاریکی و روشنایی مردد است، شروع می‌شود. حال که همه‌جا را سکوت فرا گرفته، در حال راندن هستم. من و خورشید تنها یار این جاده‌ی سردِ فراموش‌شده هستیم که کسی جز ما در آن نیست. گرمای خورشید نوید پایان همه‌ی راه‌های نرفته را می‌دهد.

 

طلوع اول

از طلوع شمال شرقی‌ترین جایی که باهم بودیم، حالا باید به جنوب برانم. جایی که معتقدم هرکس گم‌گشته‌ای داشته باشد می‌تواند آنجا پیدایش کند، ولی من به سوی گم‌کردن خیال تو می‌روم. دوست داشتم باهم سفری را در پیش بگیریم که هر روز مجبور به تنظیم ساعت مچی‌های‌مان شویم. شاید تو خارج از این مرزها به ساعت دیگری زندگی می‌کنی اما عقربه‌های ساعت، زمان را در عصر رفتن تو گم کرد‌ه‌اند. غروب به سرزمین گم‌گشته‌ها می‌رسیم.

طلوع دوم

اینجا هوا خَش (در گویش هرمزگانی به معنای خوب) است. باید وسایل را جمع کنیم و به دیدار دریا برویم. دریایی که در اعماق آن خاطرات دفن شده اما هنوز رنگ نیلی خودش را حفظ کرده و خم به ابرو نمی‌آورد. البته دریا‌ هم دلش می‌گیرد و مردم در وصف آن می‌گویند «دریا طوفانی» شده ولی من به تو می‌گویم دریا دلش گرفته.

طلوع سوم

اینجا همان جایی است که باید گم‌گشته‌ی خود را پیدا کنی ولی من برای گم کردن تو آمده‌ام. انگار هیچ فراموشی خیالی برای من نیست. هرکجا برای فراموشی رفتم بیشتر به جانم نشستی. کاش می‌دانستم ساعت‌مچی دستت را به کدام مدار تنظیم می‌کنی؛ شاید این‌گونه فراموش‌کردنت ساده‌تر می‌شد. با هم در پیچ‌وتاب سفر به دیدار آدم‌هایی می‌رویم که همیشه دوست داشتی آن‌ها را ببینی. دیداری که قبل از فراموشی و رفتن لازم است.

طلوع چهارم

حالا که وقت زیاد است کمی بیشتر بمان. امروز همان روزی است که باید به دیدار سرزمینی برویم که تنهایی هم در آن تنها مانده است. به دیدار کوه‌های جدامانده از دریا می‌رویم. کوه‌های بزرگی که صحرا بین آن‌ها و دریا فاصله انداخته است. غروب را در همین خاک دل‌تنگ دریا سپری می‌کنیم.

طلوع پنجم

روزهای آخر فرا می‌رسد. این همان روزی است که به تو قول داده بودم. راهی سرزمین سکوت می‌شویم؛ جایی که سکوت از تنهایی جیغ می‌کشد و هراس دارد. آدم‌ها در این سکوت شادند، اما من نه. اینجا همان جایی است که آدم‌ها قضاوت نمی‌شوند و برای کسی مهم نیست تو که هستی چون همه‌ی ما سَرحَدی‌های (در گویش هرمزگانی به‌معنای غریبه) دور از خانه هستیم.

شب فرا می‌رسد تنها چراغی که امید زندگی می‌دهد آن سکوی نفتی تنها وسط دریا است. تنهایی و دلتنگی در آن سکو موج می‌زند و می‌شکند. اینجا همه دلتنگ خانه و خانواده‌ی خودشان هستند. در این شبی که ستاره‌ها بیش از هرموقع در آسمان می‌رقصند به این می‌اندیشم که تو کجای این دنیا هستی؟ ستاره‌های آنجا هم به این زیبایی است؟ یا خیال تو برای من، همه این‌ نور‌های رقصان را شیرین کرده است؟

طلوع ششم

حالا حس کرده‌ام که خیال هم فراموش می‌شود. اگر می‌دانستم امروز آخرین روز زندگی من است حتما در فکر این بودم که در آخرین ساعت‌های حیات خودم چه کنم؛ ولی نمی‌دانم چه کاری برای تو باید انجام دهم. هیچ صدایی نیست تا از او بپرسم «چه دوست داری؟» به‌نظرم چای همیشه گزینه خوبی برای باهم بودن است. همان چای عطری که دوست داری می‌گیرم و راهی دریا می‌شویم. اینجا چای به سختی دم می‌کشد، مزیتش این است که کلی وقت برای آدم می‌خرد تا سر صحبت را باز کند؛ اما نیستی و خیال تو بر گردن من است. عطر این چای دریا را آشفته می‌کند. جرعه به جرعه با آشفتگی دریا هم‌آغوش می‌شوم تا فراموشی.

روز هفتم

این همان طلوع موعود است. همان روزی که خیال به پایان می‌رسد. بیشتر خیالت را به خودم می‌فشارم تا حضورت را حس کنم ولی هیچ صدایی از تو نیست تا بگوید: «دیگر بس است». وقت آن رسیده تا آخرین فرود این میزانِ لنگ را کامل کنم. تو را در آغوش کشیده‌ام و به بالای همان کوهی که دوست داشتی به دیدن دریا بشینیم، می‌روم. کوهی که می‌توانی تمام روز به دریا خیره شوی تا تانگوی دلفین‌های بازیگوش دریا را ببینی.

خیال تو گردن‌بندی گران‌بها است که توان خارج‌کردنش را ندارم. زمان آن رسیده که این مقدس گران‌بها را رها کنم تا زندگی بر من بازگردد. تو را اینجا می‌گذارم تا بتوانی هر روز رقص دلفین‌هایی که دلت می‌خواست را ببینی. دلفین‌هایی که یادآور لحظه‌های شیرین زندگی تو است. تو به همراه من در بالای این کوه رها می‌شوی تا روزها، سال‌ها و قرن‌ها در خیال با هم زندگی کنیم. حالا ما می‌توانیم به اندازه تمام راه‌های سفرکرده، دلتنگِ گردن‌بندی خیالی باشیم که روزی قرار بود واقعیت داشته باشد.

سبک شدم، سال‌های زیادی طول کشید تا تو را فراموش کنم اما فقط هفت روز زمان برد تا هستی به‌عکس برای من رقم بخورد. حس می‌کنم عطر خیال خوش تو در من زنده است و منتظر روزی هستم تا صدایی از تو به گوش من برسد. خیالت را در گوشه‌ای رها کردم و هنوز نمی‌دانم این کار چه سودی برای من خواهد داشت. میزان‌های لنگ گوشه‌ی خیال تکمیل شد و حالا باید به شهری بازگردم که خیال تو از آنجا رفته است.

به سوی خانه راهی می‌شوم. مسیری که با تو طی شد بدون هیچ خیالی باز می‌گردم، به‌سوی همان میزی که قاب عکس خاک‌گرفته‌ی تو روی آن جای گرفته است. قاب عکسی که هیچ عکسی از تو داخل آن نیست و فقط تلالو چهره‌ی من در آن دیده می‌شود. قابی که روزی خاطرات در آن سبز بودند و حالا بازتاب چهره‌ی خسته نویسنده است.

خیال کوله‌بار شیرینِ رنج است. کوله‌بار سنگینی که ما را خُرد می‌کند اما حاضر به دل‌کندن از آن نیستیم. رنجی که همیشه به انتظار پایان آن هستیم اما حاضر به رها کردن نیستیم. خیال امیدِ تاریک زندگی است، تاریکی‌ای که جان همه‌ی ما می‌گیرد و اجازه‌ی سبز‌شدن نمی‌دهد. خیال همان نارنج خوش‌بویی است که فقط یک‌بار عطر آن به جان‌مان نشسته و پی آن می‌گردیم.

متین خامسی تهرانی
متین خامسی تهرانی

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

کلیدواژه‌ها

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.

پیشنهاد سردبیر

دیگر نیازی ندارم تا در یک فضای آرام، چشم‌هایم را ببندم و با نفسی عمیق دروازه‌ی خیالم را باز کنم تا با رویاپردازی و افکارِ دلخواهم در آسمان آرمان‌شهرم پرواز کنم. این را وقتی فهمیدم که در حین جلسه‌ای مهم، در خیالم مشغولِ پیاده‌روی در خیابان مورد علاقه‌ام بودم. هر چقدر بحث پیش می‌رفت، قدم‌هایم بیشتر به ادامه‌ی آن مسیر تاکید می‌کرد و حتی ادامه‌ی تلاش‌هایم برای برگشتن به...